روزهاو شبهای بسیاری رو با هم گذروندیم. روزها و شبهایی که بعضیهاشون تا لحظلات آخر زندگی از ذهنمون پاک نمیشه. روزهایی که فکر می کردم خوشبخت ترین زن دنیام و روزهایی که زیر بار مشکلات ریز و درشتی که یکی پس از دیگری سرم هوار میشد در حال له شدن بودم. روزها و شبهای زیادی گذشت و البته حوادث زیادتری. گاهی آنقدر خوب که توی دلم میگفتم خدایا من لایق این همه مهربونیت نیستم و گاهی آنقدر بد که می گفتم خدایا یه نگاهی به ظرفیت و طاقت من بنداز و اونوقت اینهمه بلا سرم نازل کن. امّاروزها و شبهای زیادی از دنیای سه نفره منو بابا رحیم وآجی بهارنگذشته بود که خدا توی یکی از همین روزهای با هم بودنمون قشنگ ترین هدیه دنیا رو امانت به ما سپرد. دختر نازنی...